loading...
جلیل
م.ب بازدید : 2 پنجشنبه 14 فروردین 1393 نظرات (0)

جاودانگی عشقبه آتش نگاهش اعتماد نکن ! لمس نکن ! به جهتی بگریز که بادها خالی از عطر اویند، به سرزمینی بی رنگ ! بی بو و ساکت آری،  بگریز و پشت ابدیت مرگ پنهان شو ! اگر خواستار جاودانگی عشقی  

 

شعر ابلهسنگ اندیشه به افلاک مزن دیوانه چونکه انسانی و از تیره سرتاسانی زهره گوید که شعور همه آفاقی تو مور داند که تو بر حافظه اش حیرانی در ره عشق دهی هم سر و هم سامان را چون به معشوقه رسی بی سر و بی سامانی راز در دیده نهان داری و باز از پی راز کشتی دیده به طوفان خطر میرانی مست از هندسه ی روشن خویشی مستی پشت در آینه در آینه سرگردانی بس کن ای دل که در این بزم خرابات شعور هر کس از شعر تو دارد به بغل دیوانی لب به اسرار فروبند و میندیش به رازور نه از قافله مور و ملخ درمانی

 

 

شاعری که اندره مالرو بودآزاد، جسور، شاد آن سان که کودکی یتیم در اولین روز مرگ پدرش گل باران بوسه و سلام و دلداری می‌شود! در اولین دیدار با کلام تو این خواب ها را تعبیر شده خواهم یافت! با گرما و خیال یا سرما و عشق پیش کش آن که عطرش ملکه ی همه عطرهاست یک لبخند دو تار مو وسه سلام این چنین جهان در چشمان کهنه ام تازه می‌شود در نور باران گور ساده ام

 

پروانه این همه نفی درد جان فرسای دگردیسی جهان است بر جان هنر، تا از کرم کور بی دست و پا پروانه ای بسازد هزار رنگ!

 

می‌آید ها شب و روزت همه بیدار که آید شاید، کور شد دیده بر این کوره ره شاید ها. شاید ای دل که مسیحا نفست آمد و رفت، باختی هستی خود بر سر می‌آید ها

 

لعنتبر گردن عشق ساده ام که انگشترش نخی ست، گلوبند زمردین شعر مرا باور نمی‌کند کسی ... لعنت به شعر و من!

 

فیلانهوقتی ما آمدیم اتفاق، اتفاق افتاده بود! حال هرکس به سلیقه خود چیزی می‌گوید و در تاریکی گم می‌شود.

 

بازی ما تماشا چیانی هستیم که پشت درهای بسته مانده ایم! دیر امدیم! خیلی دیر... پس به ناچار حدس می‌زنیم، شرط میبندیم، شک میکنیم ... و آن سوتر در صحنه بازی به گونه ای دیگر در جریان است.

 

من و پروانه پا برهنه با قافله به نا معلوم میروم با پاهای کودکی ام! عطر پریکه ها مسحور سایه ی کوه که می‌برد با خود رنگ و نور را! پولک پای مرغ کفش نو کیف نو جهان هراسناک و کهنه و آه سوزناک سگ! سال های سال است که به دنبال تو میدوم پروانه زرد، وتو از شاخه ی روز به شاخه ی شب می‌پری و همچنان..

 

شبنمبه شبنمی‌می‌ماند آدمی و عمر چهل روایتش، به لحظه رویت نور بر سطح سبز برگی می‌لغزد و بر زمین می‌چکد.... تا باری دیگر و کی؟ و چگونه؟ و کجا؟

 

چنین می‌اندیشمایستاده و آرام به سمت آینه میخزم با اظطراب دلهره آور تعویض چشم ها وتازه می‌شود دل از تماشای دو مروارید درخشان بر کیسه پاره پوره ی صورتم. جهان پر از لبخند و پروانه سفید بود!!!!!! کدام بود؟ این آینده کدام بود که بهترین روزهای عمر را حرام دیدارش کردم؟

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 3
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 7
  • بازدید سال : 18
  • بازدید کلی : 56